تا نگویی سرّ سلطان را به کس
شخصی کودکی را دید که کلوچه میخورد. گفت مقداری هم به من بده. کودک گفت نمیدهم. مرد اصرار کرد. کودک گفت به شرط اینکه صدای گاو در آوری! مرد به اطراف نگاه کرد و چون کسی را ندید قبول کرد و صدای گاو در آورد. کودک گفت پدر و مادرم گفتهاند: این کلوچه را به گاو نده که لایق گاو کاه باشد.
تا نگویی سرّ سلطان را به کس/تا نریزی قند را پیش مگس
مناقبالعارفین، احمد افلاکی، جلد اول، صفحه ۴۴۷ از ۵۷۳، برداشت آزاد [اینجا]
غیرت الهی
تا نگویی سرّ سلطان را به کس/تا نریزی قند را پیش مگس
مناقبالعارفین، احمد افلاکی، جلد اول، صفحه ۴۴۷ از ۵۷۳، برداشت آزاد [اینجا]
غیرت الهی
+نوشته شده در دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۹:۱۰ ق.ظ توسط اشرفی